مرکز امور زنان !!!

چن وقت پیش یه بنده خدایی باهامون تماس گرفت و گفت که برام یه کاری پیدا شده.یه قرار ملاقات هماهنگ کرد و ما رفتیم.

بله ساعت 7 صبح با مشاور رییس جمهور در امور زنان در مرکز امور زنان و خانواده(دفتر مشارکت زنان سابق). از هماهنگی ها یا ناهماهنگیهای اولیه و ... فاکتور می گیرم...

ساعت 8 بالاخره موفق شدیم این بنده ی خدا رو زیارت کنیم حدودا نیم ساعتی با هم صحبت کردیم ولی چون ایشون روز ملاقات مردمیش بود و زیاد وقت نداشت آخرش برام خلاصه کرد که ببین: از تواناییهای شما خیلی برای من گفتن تو باید تو فلان قسمت با فلان خانم ها کار کنی که همچین خصوصیاتی دارن برو چن روز وایسا کار کن. اگه دیدی میتونی مدیریتشون کنی وایسا بالا سرشون و گرنه به عنوان کارشناس مشغول شو.

منم قبول کردمو چون سرشون شلوغ بود زیاد کشش ندادم. چن دیقه بعد از بیرون اومدنم از اتاق ایشون یکی از کارمندای یه بخش دیگه اومد و اونم کمی روشنم کرد که ببین اینجایی که داری می ری کارمنداش تخصص تو زیراب زنی و کله پاکردن افراد جدید دارن. زیراب زدن کارمندای قدیمی و بقیه ی قسمتها و ضایع کردن و ... که دیگه جای خود داره. خلاصه بهم گفت که سعی نکن تواضع به خرج بدی و ... خلاصه خوب جلوشون در بیا.

خلاصه ما رفتیم طبقه ی مربوطه . حدود یه ساعتی معطل شدم تا جلسه تموم شه و با افراد مذکور روبرو بشم.

خیلی جالب بود بعد از حدود یک ساعت صحبت با کارمندای اون قسمت این قضیه ی زیراب زنی رو با چشم خودم دیدم. چون یکی از این خانم های محترم داشت جلوی خودم زیراب همون کسی رو که بهم یه هشدارایی داده بود و میزد.یه لحظه خیلی حالم بد شد ولی زورکی تحمل کردم.

بعد با هر کی مشغول به صحبت می شدم اولین چیزی که می گفت این بود که رشتت چیه و چرا کار تدریس نمی کنی؟(این سوال در راستای زیراب زنی اولیه بود) خصوصا به اون کسایی که می گفتن خوب حالا رشتت با اینجا چه تناسبی داره دلم می خواست بگم نه این که حالا شماها همتون رشته هاتون متناسب با این مرکزه مخصوصا اون خانمایی که تحصیلات حوزوی داشتن و از نظر خودشون همه کاره بودن!!!!

واقعا بعد کلی فکر کردن هنوزم برام قابل فهم نیست: این که آدم درس دینی بخونه و بدون خودسازی وارد کارای سیاسی و کلان مملکتی بشه بعدم صد جور ادعای خدا پیغمبری عجیب غریب داشته باشه و ...

یه بار که داشتم با یکی از این خانم ها صحبت می کردم یه دفه موبایلش زنگ زد .کمی صحبت کرد و یه دفه زد  کانال عربی. یک خفن عربی حرف می زد که حالا من که مثلا قدیما عربیم عالی بود حتی یه کلمه هم نفهمیدم. تو دلم گفتم صد رحمت به  آدمای وزارت اطلاعات!

وقتی رفتم خونه و قضایا رو برا شوهرم تعریف کردم کلی خندید و گفت پس اونجا برا خودش یه پا حموم زنونس!!! منم گفتم آره واقعا  یه چیز تو همین مایه هاس!

یه چیزی که خیلی منو ناراحت ومتاسف کرد این بود که علی الظاهر همه ی افراد اونجا افراد مذهبی و متدینی بودن ولی من در ظرف 3 روز و فقط 3 روز کلی ریاکاری تزویر دورویی زیراب زنی بادمجون دور قاب چینی نان به نرخ روز خوری مارمولک بازی فریب کاری سوء مدیریت غیبت دروغ و ... با چشم خودم دیدم.به والله قسم.

یه نکته ای هم که خیلی برام جالب بود این بود که با هر کدومشون که حرف می زدی یه دست آدمای زمان خاتمی رو می کوبیدن و ضایع می کردن بعد در مورد خودشون توضیح می دادن. با خودم گفتم نه که حالا شما ها خیلی گل به سر این مردم بدبخت زدین؟!

بعدشم این که والا ما نه کشته مرده ی آقای خاتمی بودیم نه آقای احمدی نژاد ولی به عنوان رییس جمهور مملکت برا هر دو شون احترام قائل بوده و هستیم. ولی این بندگان خدا طوری حرف می زدن که انگار رژیم به طور کلی عوض شده! جل الخالق !!!

و طوری از آقای احمدی نژاد یاد می کردن که من یکی که کلی برا ایشون تبلیغات می کردم و .. حالم بد می شد.

خلاصه بعد 3 روز ما هر چی زنگ زدیم به رییس دفتر خانم مشاور که بریم ازش وقت بگیریم وباهاش صحبت کنیم ایشون کما کان سرشون شلوغ بود و توفیقی حاصل نشد. تا اینکه یکی از خانم های محترمه به من گفتن که مسئول این قسمت خانم فلانیه و باید باایشون صحبت کنم نه با خانم مشاور!!!

خلاصه ما هم خام شدیم و رفتیم با این خانم مسئول چند کلمه ای حرف زدیم .من از ایشون پرسیدم که شما شیوه های همکاریتون به چه شکلیه و ایشون در جواب گفتن : ما رزومتونو بررسی میکنیم اگر قرار شد اینجا مشغول بشین باهاتون تماس می گیریم و بعدا در مورد شیوه های همکاری با هم صحبت می کنیم.

یه دفه مثل این که یه کاسه آب یخ رو سرم ریخته باشن خشکم زد.واقعا داشتم شاخ در می آوردم از این که خانم مشاور رییس جمهور به من میگه برو وایسا فلان جا رو مدیریت کن .اونوقت معاونش بهم می گه حالا ما رزومتونو بررسی می کنیم. واقعا تو دلم گفتم عجب مدیریتی و عجب جبروتی.خانم معاونی که خودشم چهار پنج ماه بیشتر نیست که داره اینجا کار می کنه انقدر اختیارات داره که ...

بگذریم. قرار بود بعد از 2-3 روز بهم زنگ بزنن و بهم خبر بدن .بعد از گذشت دو ماه هنوزم دارن بهم زنگ می زنن!

راستش کمی دلم می خواست که با خانم مشاور تماس بگیرم و این همه توانایی و قدرت و مدیریت قویشونو بهشون تبریک بگم ولی انقدر خاطره ی بد و نفرت انگیزی از اونجا تو ذهنم مونده که ترجیح می دم ماجرا کش پیدا نکنه و دوباره با اون آدما مواجه نشم و چهره های نورانی شونو زیارت نکنم! دلم می خواست بهشون بگم که خانم مشاور اگه منظور شما از نیروی شارپ و قوی یه آدم مارمولک و متظاهر و صد چهرس بیا من یه ملیون تاشو مفت بهت بدم .

هنوزم وقتی اون سه روز و خاطره ی مواجهه با اون آدما یادم می یاد خیلی ناراحت می شم و کلی به حال خودم و مردم این مملکت غصه می خورم.

شاید فک کنین چون اونا باهام تماس نگرفتن و به قول خودشون منو کله پا کردن ناراحتمو این چیزا رو گفتم. ولی باید بگم که حتی اگه بهم می گفتن بیا هم عمرا نمی رفتم.چون سر و کله زدن با همچین آدمایی واقعا آدمو دچار افسردگی و ناراحتی های روحی روانی میکنه. بگذریم از این که همون روز اول از حاج آقا صدیقی که خیلی قبولش دارم یه استخاره برا رفتن به اونجا گرفته بودم و جواب استخاره بد اومده بود.

الغرض می خواستم کمی درد دل کنم. خدا هممونو به راه راست هدایت کنه. آمین.

نظرات 67 + ارسال نظر
سجاد پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:22 ق.ظ

دیگه سلامی ندارم... پشت و پناهی ندارم... تنهای تنها تو اتاق... یه تگیه گاهی ندارم
تنهای دنیای منه... دنیای من هستی بدون... دنیای من !!! زندگیم افتاده به دست این و اون

سجاد پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:26 ق.ظ

خیلی تنها تر از اونم که بشه قصشو گفت... منمو یه قلب ژر خون نمیشه رسمشو گفت
رسم عاشق کشی رو خوب میدونستی .. آفرین
منم از عشق تو گفتم ... عاشق گوشه نشین!!!
خیلی تها تر از اونم که بشه بگم چجوری... دی و دینم رو تو بردی با غم تلخ دو رویی
خیلی تنها تر از اونم که بشه راحت خوابید ... دل من از وصل عشقت همیشه شد ناامید
خیلی تنها تر از اون که یه روز دلم نگیره... تو بدی کردی به قلبم ... الهی بدی بمیره ... خیلی تنها تر از اونم که بخوام داد بزنم... قصه ی عشق تو رو تو کوچه فریاد بزنم...
خیلی تنها تر از اونم که بگی واسم بنویس... جوهری واسه نوشتن ندارم جز اشکای خیس
( اینم چند بیت دیگه از یکی از شعرام )

سجاد پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:28 ق.ظ

خوب اون اول به جای پرخون نوشتم ژر خون
و بعد هم به جای دل نوشتن دی
خودتون اصلاحش کنید

سجاد پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:29 ق.ظ

خوب دیگه منتظرتون هستم... چقدر حرف زدم... خسته هم نشدم ... واسه جوونای عاشق و موفق هر چی شعر هم بخونم خسته نمیشم
خیلی شعر دارم
بهم حتما سر بزنید
من وبلاگ ندارم
یه بار دیگه آی دیمو میدم
nahayat_eshgh55

سجاد پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:30 ق.ظ

خوب سلام به فاطمه خانم گل برسونید

سجاد پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:30 ق.ظ

حتما توی نماز ها و دعاهاتون هم من رو دعا کنید

سجاد پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:31 ق.ظ

خوب دیگه منتظرتون هستم ها... دیر نکنیدا

سجاد پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:31 ق.ظ

خدانگهدار و به امید دیدار دوباره

الهه پنج‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:27 ق.ظ http://sabreayob.blogfa.com

سلام وقت کردی یه سر بهم بزن خوشحال میشم یا حق

مامان فاطمه چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ق.ظ http://mahtatabandeh.blogfa.com

سلام منم مامان فاطمه ام ولی فاطمه من ۹ ساله اش .
وبلاگ قشنگ شما منو برد به ۲-۳ سالگی دخترم آخه بچه ها تا حدودی کارهای مشابه می کنند و ..
اگه دوست داشتی به وبلاگ دختر من هم سری بزن شاید بتونی رفتارهای فاطمه خودت رو در ۹ سالگی حدث بزنی

قصه های من و دخترم عسل چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ق.ظ http://parizadiran.persianblog.ir/

به قصه های من و دخترم عسل هم سری بزنید

علی سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 ب.ظ

سلام راستش اینطور جاها ادعای مسلمانیشون زیاد میشه ولی از داخل پوچ هستند

فرداد آزاداندیش پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ق.ظ http://www.fardaad.blogfa.com

عجب جائی رفتی؟ من که خیلی تعجب کردم و ناراحت شدم باید دراین زمینه مسئولین بیشترنظارت کنندوامیدوارم جائی بری که حداقل صداقت حاکم باشه

مامان آرمیتا چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:56 ب.ظ http://www.171360.blogfa.com

سلام.وبلاگ جالبی دارید.خوش بحالتون من هر کار میکنم دلم نمیاد یعنی کم میارم و نمیتونم دخملم را از شیر بگیرم.اونم شیر خشک !!!حالا اگه شیر مادر بود یه سودی داشت.دخمل من دقیقا دو سال و دو ماهه است.خیلی هم لجبازی میکنه غذا میخوره ولی کم .آخرش شیر میخوره.راستی شیر پاستوریزه را توی لیوان بهش میدی یا توی پستانک؟شرمنده خیلی درد دل کردم و سوال زیاد پرسیدم؟دخمل نازت را ببوس.به ما هم یه سر بزنی خوشحال میشیم

۱۱ سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:02 ب.ظ

این از طرف من نیست اما بهش عمل کنید:
تورو به امام زمان قسم می دم این پیام رو بخون. دختری از خوزستانم که پزشکان از علاجم ناامید شدند .شبی خواب حضرت زینب(س) را دیدم در گلوم آب ریخت شفا پیدا کردم ازم خواست
اینو به ۲۰ نفر بگم. این پیام به دست کارمندی افتاد اعتقاد نداشت کارشو از
دست داد . مرد دیگری اعتقاد پیدا کرد ۲۰ میلیون بدست آورد . به دست کسی دیگری رسید
عمل نکرد پسرشو را از دست داد. اگر به زینب اعتقاد داری این پیام واسه ۲۰
نفر بفرست…………..
۲۰ روز دیگه منتظر معجزه باش

پارتی کارت شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:21 ق.ظ http://www.partycards.blogfa.com

salam,
khoshhal misham behem sar bezani:)

محسن دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:39 ب.ظ http://ivi0hs3n.blogfa.com


؛من رقص دختران هندو را بیشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم،چون آنها از روی عشق میرقصند و اینها از روی ترس!!!"
شریعتی
با این وضع خدا به داد هممون برسه!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد