بنام خدا

۵شنبه ی هفته ی گذشته یعنی ۹ شهریور فاطمه رو از شیر گرفتم.بعد از ۲ سال و ۱۰ روز شمسی و ۲سال و ۳۵ روز قمری. خدا رو شکر که تونستم ۲ سال بهش شیر بدم.

دیگه خیلی خسته شده بودم و باید زودتر این کارو می کردم ولی چون فاطمه خیلی ضعیفه و وزنش کمه کمی تردید داشتم. بر طبق وزن موقع تولدش الان باید اقلا ۱۵ -۱۶ کیلویی باشه ولی ۱۰یا ۱۰.۵ کیلو بیشتر نیست. الهی قربونش برم بیچاره بعدش اذیتم نکرد.خیلی دلم براش کباب شد .  آخه همه ی عشق بچه شیر مادره و مادر مجبوره در حالی که شیر داره اونو از بچه دریغ کنه. بچه ی خواهرم موقع جدا شدن از شیر مادر ۲ماه شب تا صبح گریه کرد و منم منتظر همچین برنامه هایی بودم ولی الهی بمیرم بچم با مظلومیت تمام دیگه بی خیال شد. یه بار ازم شیر خواست و وقتی با مزه ی تلخ صبر زرد مواجه شد دیگه ادامه نداد و گفت مامانی «مم خراب شده!» یه بارم شب ساعت ۱ به زور منو به آشپزخونه برد و گیر داد که : « مامانی مم رو بشور!» ولی بعد با توضیح دادن این که خراب شده و خوردن کمی شیر پاستوریزه رضایت داد که بریم بخوابیم. از روز بعدش سعی کردم بهش خیلی محبت کنم که این قضیه رو دیگه فراموش کنه. تا حالا که باهام خوب را اومده. ایشالا تا آخرش همینجوری باشه.

از نظر گفتاری حسابی را افتاده و گاهی اوقات یه چیزای عجیب غریبی می گه که به عقل جن هم نمی رسه. در حال حاضر فقط کمی تو ضمایر مشکل داره ولی راحت همه جور جمله ای می سازه. شعرای زیادی هم یاد گرفته از شعرای تلویزیون گرفته تا کتابایی که براش می خونم.

مدتیه که دیگه نلفنارم جواب میده و عمرا نمی ذاره من اول تلفنو بردارم! فقط خدا نکنه که زهرا خالش زنگ زده باشه چون تا کلی با محمد حسین و خاله چاق سلامتی نکنه رضایت نمی ده که گوشی رو به من بده.

زبون ریختناش برای باباش هم که دیگه دنیایی داره. تا باباش می یاد خونه فقط ۱۰۰ بار می گه بابا خسته نباشی . بعدشم اگه باباش از خستگی روی زمین ولو شده باشه سریع می ره می شینه پشت باباش و میگه بابا پاسو (پاشو) و بعد پشت سر هم میگه: بویو (برو) اسب خوبم!  گاهی هم میگه: گان گان بیب بیب! و خلاصه کلی کیف می کنه.

واقعا گاهی اوقات بهش حسودیم میشه. به دنیای پاک و مهربون و پر از شیطنتش. وقتی از دست من یا بابا ناراحت بشه و گریه کنه با یه بغل و چن تا بوس زود ما رو می بخشه و شروع می کنه به خندیدن . بر عکس خیلی از ما آدم بزرگا که ممکنه تا مدتها کینه ی کسی تو دلمون باشه و نتونیم به راحتی اونو ببخشیم. واقعا بچه ها خیلی دنیای پاک و معصوم و دوست داشتنی دارن. خوش به حالشون.

راستی یکی دو هفته پیش یه تولد کوچولو هم خونه ی بابابزرگ براش گرفتیم. آخه بنده خدا بابام یه خورده کسالت داشت که اونم جریان مفصلی داره و نمی تونست بیاد خونه ی ما. ما هم کیک و میوه خریدیم و خراب شدیم خونه ی اونا تا بابام هم تو تولد فاطمه باشه. خیلی خوش گذشت. جای شما خالی. ایشالا اگه عکساش دستم برسه چن تاشو اینجا میذارم.

خوب دیگه فک کنم کوپنم برا این دفه دیگه تموم شد. پس فعلا با اجازه.