نحسی سیزده_ معجزه

 

صبح روز سیزده فروردین بود که با زنگ تلفن خواهرم از خواب بیدار شدم. ما رو برا نهار دعوت کرد به پارک سر کوچشون یعنی بوستان پلیس . کمی مردد بودیم برا رفتن . بابای فاطمه می گفت بمونیم خونه به کارامون برسیم .آخه تازه دیروزش از اصفهان برگشته بودیم و کلی کار داشتیم. گفتم بی خیال حالا بریم کارا باشه واسه بعد.خلاصه چادرمونو انداختیم رو کولمونو یه ماشین دربست گرفتیم و راه افتادیم. همت بر خلاف همیشه خیلی خلوت بود ولی دور و بر پارک لویزان خیلی شلوغ.خلاصه بعد از حدود نیم ساعت رسیدیم. جاتون خالی یه قرمه سبزی توپ زدیم تو رگ و بعدشم استراحت تو چادر و ...

فاطمه هم خیلی گرسنه بود بر خلاف همیشه که هیچی نمی خورد یه کمی برنج با کمی آب خورشت خورد. بعد از ظهر در حالی که همه مشغول خوردن آجیل و تنقلات بودن اونم تخمه خواست. دختر عمم گفت بهش بدم؟ منم کمی مردد شدم و گفتم یه دونه تخمه ژاپنی بده. تو عیدم زیاد پیش اومده بود که تخمه برمی داشت کمی میک میزد بعد می نداختش بیرون. ولی این بار من ندیدم که تخمه رو بیرون بندازه. بعد ده دیقه یه دفه دیدم کمی سرفه می کنه . انگار که چیزی تو گلوش مونده باشه. هرچی سعی کرد چیزی بیرون نیومد و یه دفه گلاب به روتون به طرز خفنی بالا آورد.همه ی لباسای خودشو و مانتوی منو کثیف کرد. بردمش تو چادر و لباساشو عوض کردم. بعد چن دیقه رو پام خوابش برد. تو خواب هم یه چن باری بالا آورد و هی بیدار شد. کم کم بساطمونو جم کردیم و رفتیم خونه ی خواهرم. اونجا بهش کمی آب دادم باز اونم بالا آورد.

خلاصه دیگه معدش خالی خالی بود و کم کم داشت زرد آب بالا می آورد. دیگه داشتم دیوونه می شدم. شوهر خواهرم ماشین داشت برداشتیم بردیمش بیمارستان تهرانپارس. دکتر شیفت یه نگاهی به حلقش کرد و گفت من چیزی نمی بینم. ببرید بیمارستان امیر اعلم تو خیابون سعدی. آخه اونجا بیمارستان تخصصی گوش و حلق و بینیه. برداشتیم بردیمش اونجا. اونجا هم کلی معطلمون کردن و ۲تا عکس از گلو و گردنش گرفتن و گفتن که تو گلوش هیچی نیست. دکتر اونجا هم گفت که باید تا صبح اونجا بستری باشه و اگه تخمه هارو بالا نیاورد فردا صبح بیهوشش کنن و از این شلنگای شبیه آندوسکوپی بکنن تو مریش و در بیارن. تازه می گفت کمی هم کار خطرناکیه چون ممکن باعث خفگی بشه. دیگه به زور خودمو نگه داشته بودم که اشکم سرازیر نشه. خیلی لحظات بدی بود. تا حالا انقدر دچار استرس و نگرانی نشده بودم. داشتم کم کم خام می شدم که بستریش کنیم که یه دفه خواهرم زنگ زد و گفت نمی خواد بستریش کنین . بعدشم گفت که یه جایی یه پیرزنی هست که با فوت کردن توی بینی بچه آشغالای گلوشو خارج می کنه. گفت که زنداداشم آدرسشو بلده. از بیمارستان زدیم بیرون و در حالی که بابای فاطمه شدیدا مخالف این کار بود سوار ماشین شدیم که بریم دنبال زنداداشم. تو راه فاطمه هر ۲ دیقه در میون زرداب بالا می یاورد و باباش هم کمی غرغر میکرد که نریم اونجا. اونجا بیشتر اذیت می شه . منم ساکت بودم و آروم آروم اشک می ریختم و دعا و نذر و نیاز می کردم. خلاصه زنداداشمو برداشتیم و رفتیم اونجا. یه خونه ی نسبتا محقر و کوچیک بود. وارد که شدیم دیدم یه پیرزن ترک و مسن ولی سرحال با لباس محلی اردبیلیها نشسته. بدون این که از ما چیزی بپرسه فاطمه رو نشوند رو پاش و دستشو کشید زیر گلوش. بعد به طرز خاصی از بینیش فوت کرد .یه دفه یه تخمه ژاپنی ازتو دهنش پرید بیرون. یه دفه چشام از تعجب گرد شد. فوت بعدی رو که کرد دو سه تا تخمه کدو پرید بیرون . اونا رم خودم دیروز تو قطار بهش داده بودم. و با فوت سوم کمی سیب و خیار ریزه اومد بیرون. مجموع این کارا شاید چند ثانیه هم طول نکشید. خانمه فاطمه رو داد به من. زنداداشم ازش پرسید چقدر می شه؟ و اونم به ترکی گفت مین تومن. یعنی هزارتومن. هم خیلی خوشحال بودم هم شدیدا متعجب و هاج و واج. اون حرفای توی بیمارستان و با این چند ثانیه فوت و ....حسابی گیج شده بودم . وقتی اون تخمه ها رو به بابای فاطمه نشون دادم اونم تا کلی وقت هاج و واج مونده بود وهی از من می پرسید که آخه چه جوری؟ چی کار کرد؟ و ....

اون شب دیگه فقط یه بار ساعت ۵/۱بالا آورد ۲ بارم فردا ظهرش بالا آورد.آخه معدش بدجوری تحریک شده بود و باید خیلی کم کم چیز می خورد. خلاصه دیگه بعد از اون بالا نیاورد و کم کم بهتر شد. با خودم فکر می کردم که اگه اون شبو تا صبح تو بیمارستان مونده بودم و فاطمه زیر آمپول و سرم همش می خواست داد بزنه و فرداشم بیهوشی و ... اونوقت من چه حالی داشتم؟ اصلا تصورشم منو می ترسونه. خدا رو صد هزار مرتبه شکر می کنم که کارمون به اونجاها نکشید و به خیر گذشت.

 

                      اینم چن تا از عسکای فاطمه تو اصفهان (سی و سه پل)